چند روزی است که احساس میکنم یک غبار خاکستری رنگ روی همه چیز نشسته و اجازه ارتباط بی واسطه من با محیط را میگیرد یک نوع غم.
از درد ها و مشکلات که بگذریم تنها نتیجه ای که از این احساسم گرفتم ناشکری بود!
آدم ها دنیا رو اونجوری که می خوان میبینن کسی که غمگینه یا عصبی فقط پرده هایی غمناک و عصبی کننده از زندگی رو میبینه و از دیدن پرده های عشق و محبت چشم میپوشه
و چقدر نا سپاسی و قباحت است که به یک یک معجزه های زندگیمان عادت می کنیم به معجزه بودنمان عادت می کنیم به معجزه ازدواجمان عادت میکنیم به معجزه مادر شدنمان عادت میکنیم
و اگر سر دردی پیش بیاد سریع دستمالی به سر میبندیم که بله سرم درد میکنه و کسی نیست که ازمون بپرسه وقتی سرت درد نمی کرد چه دستمالی بستی دستمال شکر رو بستی؟دستمال تلاش رو بستی ؟ دستمال لبخند و مهربانی رو بستی؟
اگر نه چجور به خودت اجازه می دی که سریع دستمال درد رو ببندی و بگی این چه وضعیه؟
کاش دستم دستمال سر درد و باز کنه و به جاش دستمال عشق رو ببنده.
این روزها روزای خوبی برای بستن دستمال عشقه من رو هم دعا کنین...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ